کد مطلب:35561 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:118

توحید مقدمه نامه های امیرالمومنین











به نام خدایی كه داننده اوست
توانا و بینا و بخشنده اوست


وجودش حكومت كند بر جهان
به حكم اندرش بوده افلاكیان


چنان در وجودش بود راستی
كه توصیف گر مانده در كاستی


سخن را بدان پایه نبود توان
كه نام بزرگش برآید بر آن


نه مانند او هست در ممكنات
كه اندیشه تشریح دارد صفات


سزاوار باشد به حمد و ثنا
كه اویست بخشنده ی رهنما


وجودش عیانست بر اهل فن
به هر جا كه گل می درد پیرهن


نخوانده بداند، نگفته شنود
كه از او بود زنده هر كس كه بود


نه اندیشه را ره در آن دستگاه
كه اندیشه گر شد در این ره تباه


زمام است در پنجه اش همچو موم
مطاع است فرمان او بر عموم


نه بر سلطه اش راه دارد خرد
نه اندیشه بر ساحتش ره برد


به تدبیر و حكمت كسش یار نه
كه آنجا كه اویست دیار نه


حقیقت بود نور و در شهر نور
سیاهی و ظلمت ندارد حضور


همان نور كان اختران مهر و ماه
بدان نور تابنده پویند راه


نه اختر در آن عرصه شد رهگذر
كه از سر نگردید كس با خبر


نه در چشم بیننده باشد عیان
كه بس ناتوانند بینندگان


كه نتواند این ناتوان چشم سر
به هر نور تابنده بندد نظر


كجا می تواند در آنجا حضور؟
كه نور است و نور است و نور


كجا می تواند به عرش خدا
چنین ناتوانی كند دیه را؟!

[صفحه 297]

بزرگست و آیینه ناچیز و تار
در این آینه كی شود آشكار؟!


به گفتار لب كرد این گونه باز
تو گفتی كند شكوه با بی نیاز


كه ای برتر از وهم و كون و مكان
ز اندیشه برخاست گفتارمان


تو دانی كه این گفت اندیشناك
به راه درست است و از جان پاك


مرا نیست جز خیر مردم، هدف
كه دنیا و دینشان نگردد تلف


نگردند بر خیره گرد عناد
نباشند گمراه اندر فساد


شنیدند آوای ما را به حق
تكبر نمودند با طعن و دق


تو ای آفریننده ی چاره ساز
بفرما از این قوممان بی نیاز


ترا من به امروز گیرم گواه
گواه تو كافیست جان را به راه


همین بس كه بر تو بود آشكار
مرا گفت و اندیشه در روزگار


كه داد مرا خود ز بیدادگر
ستانی كنی كیفر خیره سر


مرا نیز داری به جان بی نیاز
از این قوم نخوت گر حیله باز


چو این دادگر ایزد مهربان
ز بیداد سازد تهی این جهان


محمد (ص) به تخت وفا استوار
كند، نیز آیین او برقرار


كه او پرتوی بود از نور حق
به روشنگری بود مامور حق


چنین گشت در جاهلی آشكار
رها كرد خلقی از آن راه تار


برافراشت خوش پرچم علم و داد
رها كرد دنیا ز چنگ فساد


برانگیخت حق، نور را سوی نور
در این نور بگشود راه عبور


گره ها ز انگشت مشگل گشا
به تدبیر وا كرد آن رهنما


هر آن مشگلی بود در راه دین
چنین سهل بگشود آن نازنین


شكسته به انگشت تدبیر بست
بدان سان كه اسلام شد بی شكست


به ظلمت چنین نور شد چیره گر
ز قرآن و آن نور، معجز اثر


گواهی دهم اوست عبد خدا
فرستاده و سید بنده ها


دگر نیز ادیان پیشینیان
نهان شد در این فجر معجزنشان


در اصلاب و ارحام پرهیزكار
نمو كرد این نطفه ی افتخار


چنین نطفه را كفر و جور و فساد
نیالود چون حق امانت نهاد


حقیقت چنین است و ای بندگان
پذیرید حق را همیشه به جان

[صفحه 298]

چو ماندند پاكیزه و بی ریا
به دور قرون ویژگان خدا


از این بعد هم نخبگان بشر
بمانند ایمن چنین از خطر


كه حق جوی را حق مددكار گشت
پناهش ز هر بد به ادوار گشت


نیفتد در آن سینه هرگز شكست
كه سر الهی در آن نقش بست


چو شمع حقیقت بود شعله ور
نبیند ز باد حوادث، ضرر


كه طوفان بدان شعله دامن كشان
نگردد كه حق داده بر او امان


به سر خدا پیشوایان دین
به دنیا درون بوده یك سر امین


محال است پیغمبری كشف راز
نماید به نامحرم حیله باز


مبادا كه شمشیر دانش به دست
بگیرد تبهكار زنگی مست


در آنجا كه صاحبدلان انجمن
بگیرند و گویند از حق، سخن


معارف بجوشد چنان چشمه سار
فضیلت روان گشته در جویبار


در آن بی ریا محفل نخبگان
چه آسان توان كرد سیراب جان


شكوفه در آن جمع گلهای باغ
معانی شود گوهر شب چراغ


فضائل بود نزد حق بی شمار
ببارد فضیلت چو ابر بهار


نه بر بنده با بخل بندد نظر
كه چون سایه هر جا كشیدست پر


كجا هست آن ذوق و فطرت كجا
كه فرصت غنیمت شمارد بجا


كه ما را بود عمر اندر گذار
گذر كرده چون سایه این روزگار


چو دامن كشان بگذرد مهر و ماه
كند تازه را كهنه بی اشتباه


به فرصت اگر بنده شد كشت گر
به عقبی ز خرمن شود بهره ور


چه خوشبخت آنان كه طاعت كنند
صلای خدا را اجابت كنند


گرفته چراغ هدایت به بر
ز ظلمات جهلند دور از خطر


گریزنده ز اهریمن بد گهر
ز تلبیس ابلیس پیچیده سر


چو هستند بسیار در روزگار
همان خیره سر مردم دیوسار


مبادا كه ناگاه بانگ درا
برآید تو در خواب مانی بجا


نخوابی كه گردی اسیر هوس
نبینی بجز نفس خود هیچكس


نخوابی كه دیو طبیعت به بند
كشیدست جان را به صد ریشخند


بجان بازگردید بر كردگار
ز منهی و منكر شده بركنار

[صفحه 299]

چه خوش گفت مولای ما در نماز
دعایی چنین برد بر بی نیاز


چگویم كنم شكرت ای چاره ساز
كه گاه سحر كرده ام دیده باز


نه وردی به تن داشتم تا نوان
شوم، نی مرا بد عذابی به جان


كه پنهان ز مردم به اندوه جان
بمانم گرفتار و دل ناتوان


تو بخشیدیم، پر توان بازوان
كه گیرم بدان دست درماندگان


تو بخشیدی اندیشه ی چاره یاب
كه تا خفتگان را برآرم ز خواب


هم از فطرت نو نهالان خویش
مرا شاد كردستی از وصف پیش


كه چون رخت بیرون كشم زین سرا
بجان زند، دارند راه مرا


هم از دستبرد زمان افتخار
ز من زنده دارند مردانه وار


مرا بازدادی صفایی به جان
كه گردید جان زان صفا شادمان


ندادی رضا تا رضای ترا
فراموش سازم دمی ناروا


ثبات قدم دادیم كز عفاف
نپویم به یك دم ره انحراف


چه سان شكر نعمت بگویم به جا
كه دل جسته هر دم رضای ترا؟


كنونم در این عجز، منت پذیر
كه هستم بسی در مقامت حقیر


كه تنها تویی آنكه بخشد مرا
چو بخشایشت هست بی انتها


نگیری اگر دست، افتاده ام
دل اندر كف معصیت داده ام


كنون بازگردم ترا در پناه
كه بر پارسایان چنین است راه


مبادا، كه با نور تو برخلاف
روم در ضلالت ره انحراف


پناهم تو باشی ز دست ستم
گشودند بر من اگر بیش و كم


چنین خواهم ای ایزد بی قرین
در آن دم كه باشد دم واپسین


كه جان با كرامت برآید ز تن
بدستت رسد این امانت ز من


خدایا بر این بنده باشی پناه
ز دیو هوی و نهیب گناه


مبادا كه اهریمن خیره سر
به من چیره گردد چنان بدگهر


همایون ز جان كام شیرین كند
دعا را علی (ع) گفت و آمین كند

[صفحه 300]


صفحه 297، 298، 299، 300.