کد مطلب:35561 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:118
وجودش حكومت كند بر جهان چنان در وجودش بود راستی سخن را بدان پایه نبود توان نه مانند او هست در ممكنات سزاوار باشد به حمد و ثنا وجودش عیانست بر اهل فن نخوانده بداند، نگفته شنود نه اندیشه را ره در آن دستگاه زمام است در پنجه اش همچو موم نه بر سلطه اش راه دارد خرد به تدبیر و حكمت كسش یار نه حقیقت بود نور و در شهر نور همان نور كان اختران مهر و ماه نه اختر در آن عرصه شد رهگذر نه در چشم بیننده باشد عیان كه نتواند این ناتوان چشم سر كجا می تواند در آنجا حضور؟ كجا می تواند به عرش خدا [صفحه 297] بزرگست و آیینه ناچیز و تار به گفتار لب كرد این گونه باز كه ای برتر از وهم و كون و مكان تو دانی كه این گفت اندیشناك مرا نیست جز خیر مردم، هدف نگردند بر خیره گرد عناد شنیدند آوای ما را به حق تو ای آفریننده ی چاره ساز ترا من به امروز گیرم گواه همین بس كه بر تو بود آشكار كه داد مرا خود ز بیدادگر مرا نیز داری به جان بی نیاز چو این دادگر ایزد مهربان محمد (ص) به تخت وفا استوار كه او پرتوی بود از نور حق چنین گشت در جاهلی آشكار برافراشت خوش پرچم علم و داد برانگیخت حق، نور را سوی نور گره ها ز انگشت مشگل گشا هر آن مشگلی بود در راه دین شكسته به انگشت تدبیر بست به ظلمت چنین نور شد چیره گر گواهی دهم اوست عبد خدا دگر نیز ادیان پیشینیان در اصلاب و ارحام پرهیزكار چنین نطفه را كفر و جور و فساد حقیقت چنین است و ای بندگان [صفحه 298] چو ماندند پاكیزه و بی ریا از این بعد هم نخبگان بشر كه حق جوی را حق مددكار گشت نیفتد در آن سینه هرگز شكست چو شمع حقیقت بود شعله ور كه طوفان بدان شعله دامن كشان به سر خدا پیشوایان دین محال است پیغمبری كشف راز مبادا كه شمشیر دانش به دست در آنجا كه صاحبدلان انجمن معارف بجوشد چنان چشمه سار در آن بی ریا محفل نخبگان شكوفه در آن جمع گلهای باغ فضائل بود نزد حق بی شمار نه بر بنده با بخل بندد نظر كجا هست آن ذوق و فطرت كجا كه ما را بود عمر اندر گذار چو دامن كشان بگذرد مهر و ماه به فرصت اگر بنده شد كشت گر چه خوشبخت آنان كه طاعت كنند گرفته چراغ هدایت به بر گریزنده ز اهریمن بد گهر چو هستند بسیار در روزگار مبادا كه ناگاه بانگ درا نخوابی كه گردی اسیر هوس نخوابی كه دیو طبیعت به بند بجان بازگردید بر كردگار [صفحه 299] چه خوش گفت مولای ما در نماز چگویم كنم شكرت ای چاره ساز نه وردی به تن داشتم تا نوان كه پنهان ز مردم به اندوه جان تو بخشیدیم، پر توان بازوان تو بخشیدی اندیشه ی چاره یاب هم از فطرت نو نهالان خویش كه چون رخت بیرون كشم زین سرا هم از دستبرد زمان افتخار مرا بازدادی صفایی به جان ندادی رضا تا رضای ترا ثبات قدم دادیم كز عفاف چه سان شكر نعمت بگویم به جا كنونم در این عجز، منت پذیر كه تنها تویی آنكه بخشد مرا نگیری اگر دست، افتاده ام كنون بازگردم ترا در پناه مبادا، كه با نور تو برخلاف پناهم تو باشی ز دست ستم چنین خواهم ای ایزد بی قرین كه جان با كرامت برآید ز تن خدایا بر این بنده باشی پناه مبادا كه اهریمن خیره سر همایون ز جان كام شیرین كند [صفحه 300]
به نام خدایی كه داننده اوست
توانا و بینا و بخشنده اوست
به حكم اندرش بوده افلاكیان
كه توصیف گر مانده در كاستی
كه نام بزرگش برآید بر آن
كه اندیشه تشریح دارد صفات
كه اویست بخشنده ی رهنما
به هر جا كه گل می درد پیرهن
كه از او بود زنده هر كس كه بود
كه اندیشه گر شد در این ره تباه
مطاع است فرمان او بر عموم
نه اندیشه بر ساحتش ره برد
كه آنجا كه اویست دیار نه
سیاهی و ظلمت ندارد حضور
بدان نور تابنده پویند راه
كه از سر نگردید كس با خبر
كه بس ناتوانند بینندگان
به هر نور تابنده بندد نظر
كه نور است و نور است و نور
چنین ناتوانی كند دیه را؟!
در این آینه كی شود آشكار؟!
تو گفتی كند شكوه با بی نیاز
ز اندیشه برخاست گفتارمان
به راه درست است و از جان پاك
كه دنیا و دینشان نگردد تلف
نباشند گمراه اندر فساد
تكبر نمودند با طعن و دق
بفرما از این قوممان بی نیاز
گواه تو كافیست جان را به راه
مرا گفت و اندیشه در روزگار
ستانی كنی كیفر خیره سر
از این قوم نخوت گر حیله باز
ز بیداد سازد تهی این جهان
كند، نیز آیین او برقرار
به روشنگری بود مامور حق
رها كرد خلقی از آن راه تار
رها كرد دنیا ز چنگ فساد
در این نور بگشود راه عبور
به تدبیر وا كرد آن رهنما
چنین سهل بگشود آن نازنین
بدان سان كه اسلام شد بی شكست
ز قرآن و آن نور، معجز اثر
فرستاده و سید بنده ها
نهان شد در این فجر معجزنشان
نمو كرد این نطفه ی افتخار
نیالود چون حق امانت نهاد
پذیرید حق را همیشه به جان
به دور قرون ویژگان خدا
بمانند ایمن چنین از خطر
پناهش ز هر بد به ادوار گشت
كه سر الهی در آن نقش بست
نبیند ز باد حوادث، ضرر
نگردد كه حق داده بر او امان
به دنیا درون بوده یك سر امین
نماید به نامحرم حیله باز
بگیرد تبهكار زنگی مست
بگیرند و گویند از حق، سخن
فضیلت روان گشته در جویبار
چه آسان توان كرد سیراب جان
معانی شود گوهر شب چراغ
ببارد فضیلت چو ابر بهار
كه چون سایه هر جا كشیدست پر
كه فرصت غنیمت شمارد بجا
گذر كرده چون سایه این روزگار
كند تازه را كهنه بی اشتباه
به عقبی ز خرمن شود بهره ور
صلای خدا را اجابت كنند
ز ظلمات جهلند دور از خطر
ز تلبیس ابلیس پیچیده سر
همان خیره سر مردم دیوسار
برآید تو در خواب مانی بجا
نبینی بجز نفس خود هیچكس
كشیدست جان را به صد ریشخند
ز منهی و منكر شده بركنار
دعایی چنین برد بر بی نیاز
كه گاه سحر كرده ام دیده باز
شوم، نی مرا بد عذابی به جان
بمانم گرفتار و دل ناتوان
كه گیرم بدان دست درماندگان
كه تا خفتگان را برآرم ز خواب
مرا شاد كردستی از وصف پیش
بجان زند، دارند راه مرا
ز من زنده دارند مردانه وار
كه گردید جان زان صفا شادمان
فراموش سازم دمی ناروا
نپویم به یك دم ره انحراف
كه دل جسته هر دم رضای ترا؟
كه هستم بسی در مقامت حقیر
چو بخشایشت هست بی انتها
دل اندر كف معصیت داده ام
كه بر پارسایان چنین است راه
روم در ضلالت ره انحراف
گشودند بر من اگر بیش و كم
در آن دم كه باشد دم واپسین
بدستت رسد این امانت ز من
ز دیو هوی و نهیب گناه
به من چیره گردد چنان بدگهر
دعا را علی (ع) گفت و آمین كند
صفحه 297، 298، 299، 300.